رمان قبله من32

آمار مطالب

کل مطالب : 151
کل نظرات : 8

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 35
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 41
بازدید ماه : 1835
بازدید سال : 2445
بازدید کلی : 110702

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان بوی خدا...  و آدرس booyekhoda.loxblog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نویسنده : م ش
تاریخ : جمعه 25 فروردين 1396
نظرات

قسمت32

 

خانوم اسماعیلی بعداز توصیحاتش ازکلاس بیرون میرود و دوباره بچه ها مثل زندانی های به بندکشیده ازجا میپرند و مشغول مسخره بازی میشوند.میترا که بابرگه های امتحانی خودش راباد می زند با لب و لوچه آویزان میگوید: وای کنکور !

درسش خوب نبود و همیشه سرامتحان باسرخودکارش پایم را سوراخ میکرد.یا مدام باپیس پیس کردن ندا میداد که حسابی تو گل گیر کرده لبخند میزنم

_ خب نده.

_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!

_ چه میدونم! خب بده!

_ برو بابا توام بااین راهنماییت!

_ خب خودمم نمیدونم میخوام چی بخونم تودانشگاه!اصن انگیزه ندارم!!

_ واقعا؟! من همش فکر میکردم ،میخوای بری دانشگاه تااز دست خانوادت خلاص شی!

مثل گیج ها میپرسم: یعنی چی؟

_ بابا خیلیا میرن دانشگاه تا یکوچولو ازاد شن. خیلیام درس میخونن برن یه شهر دیگه کلا مامان باباها نباشن!

هاج و واج نگاهش میکنم.یکدفعه ازجا می پرم و میگویم: ببین یه بار دیگه بگو!

چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!

_ همین ...این این...این چیز...

_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟

چیزی درذهنم جرقه میزند!دستهایم را دوطرف صورتش میگذارم و لپهایش را به طرف داخل فشار میدهم: وای میترا تو فوق العاده ای فوق العاده!

دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد

_ چته تو!؟ دیوونه

.درسته!حرفش کاملا درست است!!! نجات واقعی یعنی رفتن به جایی که خانواده ات نیستند!!

 

ادامه دارد... 

 

نویسنده این متن:

میم سادات هاشمی


موضوعات مرتبط: رمان قبله من , ,


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:


گاهے کہ چادرم خاکے میشود ؛ از طعنه هاے مردم این شهر ... یادم میآید از این کہ ؛ چہ چفیہ هایے براے ماندن چادرم خونے شدند ... . . . دوتا رمان بسیار زیبا در وبلاگ گذاشته میشه رمان قبله من وکتاب بسیار زیبای پایی که جا ماند امیدوارم لذت ببرید م ش


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود